تا وقتی در حال خواندن انشایت هستی و نمی توانی حتی برای یک لحظه سرت را از روی کاغذ بلند کنی واکنش 32 و مخاطبی را که جلوی ات نشسته اند را نمی فهمی ولی وقتی یکدفعه به ته صفحه و آخر انشایت می رسی و همه ناگهان برایت دست می زنند می فهمی قصیه از چه قرار است انگار در تمام مدتی که سرت روی کاغذ بوده و در دنیای بیرون از این کلاس سیر می کردی در همان دنیایی که نوشته بودی، دنیای آن آدم بیچاره ی انشای امروزت که در یک جزیره گیر کرده بود....برایت عجیب است که وقتی سرت را بالا می روی همه 32 نفر کلاس در حال دست زدن هستند.
سر کلاس زبان هم در افکار خودت هستی برایت اهمیتی ندارد که مستر طاهری و هیز فرندش رفته اند شاپینگ و اپل و پتیتو خریده اند. و وقتی معلم عزیز زبان صدایت می زند که سوال سوم را بخوانی نمی دانی که مستر طاهری از شاپینگ میت خرید یا هیز فرندش! باز هم در دنیای دیگری سیر می کردی غریبه....
سرکلاس حساب خبری از دنیای خودت نیست شش دانگ حواست را جمع کرده ای به جبر ولی وقتی آخر کلاس بعد از تمام شدن درس معلم در مورد قطاری که به بعد چهارم می رود حرف می زند ذهن خسته ات را رها می کنی تا برود داخل آن قطار باز هم در دنیای آن قطاری؛ نه دنیای خودت و این می شود که وسایلت را جامدادی و کتاب ریاضی ات را جا می گذاری توی جامیز انگار که آن جامدادی و کتاب ریاضی برای دنیای تو نبوده اند......
در درمانگاه هم خوابیده ای گر چه قبلا به طور قاچاقی وارد دنیایت می شدی ولی الان دیگر نه انشایی هست و نه 32 نفری که به تو خیره شده باشند نه مستر طاهری ای که پتیتو و اپل خریده باشد و نه یک عالمه جبر فقط خودت هستی و این عینکت که روی تخت بغل میزت است و خیالات نابت که از سر و صدای بیرون ندایی به شدت آشنا را می شنوی که دنبال تو می گردد....آن وقت مطمئنی که در دنیای خودت هستی.....................
نمی دونم...........شاید همه ی این ها خواب بوده....من خواب بودم....شاید خواب دیدم.....خواب نما شدن هم که........... شاید خواب دیدم........